چندی ست که واژه ها دیگر نیامدند
شاید قهر کرده باشند ..
با مَ.ن و تو ..
شاید ...
نمی دانم
نکند ..
واژه ها هم عاشق ِ تو شده باشند؟
تو می دانی؟
نکند!
نبضشان که بدجور کند می زند ....
.
.
می خواهم غزل بنویسمت ...
اما .. قلم می لرزد در دستانم
هر چه می ماند ...
یا قلم ِ شکسته است یا خط خطی ِ سیاه ِ کاغذ ِ سفید
شاید .. فقط باید تو را برای تو خواند ...
نوشتن به چه کارت می آید!
می خواهم حرفی بزنم ... اما ...
تو خودت خوب می دانی ... که .. مَ.ن ...
این روزها ... ترجیح می دهم ...
زل بزنم به قاب ِ صورتت
و فکر کنم به این که
خدا چگونه تو را آفرید؟
.
.
می دانم ... طعم ِ تلخ ِ سکوت هایم دلت را دگرگون می کند
می دانم ...
اصلا بگذار برایت بگویم ...
راستش این روزها ..
کمر ِ دلم دارد می شکند کم کم ..
از فشار ِ هجوم ِ این خیالات ِ بی رحم!
.
.
لرزش ِ صدایت ...
مثل ِ طعم ِ تمشک مرورگر ِ خیالم را پاک می کند
هیییییییییییییس!
چیزی نگو ..
نکند تو را فراموش کنم .. راستی اسمت ...
یادم آمد ..!
چکه چکه اشک هایت ...دستانم را سوزاند
دیگر نمی توانم حس کنم سردی ِ دستانت را ..
خودم را در آینه ی چشمانت نمی بینم ...
تو را می بینم و تو را ..
و این منحنی ِ رو به پایین ِ لب هایت ...
دارد جانم را می گیرد انگار ...
اخم نکن!
حرف می زنم ...
قول می دهم که حرف بزنم ...
راستش
گم شده اَم ...
گم کرده اَم .. مَ.ن و حتی تو را ...
غزل ... غزل گفتن هایت ... آخر ... کار دستم داد!
دست ِ دلم را بگیر ..
می خواهم از بین ِ غزل هایت رها شوم ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن1: دارم غزل می خوانمت ... گوش کن . . .
پ.ن2: آشفته ننوشتم! این گونه نگاهم نکن که این نگاهت دلم را آشفته می کند